سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























دنیای هستی!

 این دفعه که دارم می نویسم ، قلمم مال خودم نیست ...

ابن دفعه قلمم مال کساییه که هشت سال باهاشون زندگی کردم ...

مال کسایی که خوش حالیشون خوشحالم می کردو با ناراحتیشون دلم می خواست بمیرم ...

دارم از کسایی جدا میشم که همه ی زندگیم بودن ...

کسایی که بیشترین ساعات زندگیم رو با اونا گذروندم ،حتی بیشتر از خانوادم !

               ومن همشون رو بیشتر از جونم دوست دارم ...

 

نمایش تصویر در وضیعت عادی


نوشته شده در شنبه 89/2/25ساعت 4:37 عصر توسط هستی| نظرات ( ) |

من همان قاب تهی خسته ی بی تصویرم

که برای تو و تصویر دلت می میرم

تو اگر خسته ای از دست دلم حرفی نیست

امر کن تا که بمیرم ، به خدا می میرم ...

یه روزی اینو اون برام نوشته بود و حالا من باید براش بنویسم ...


نوشته شده در جمعه 89/2/10ساعت 12:9 عصر توسط هستی| نظرات ( ) |

می خواستم برات هدیه ای بفرستم ...

گل گفت مرا بفرست که مظهر زیبایی ام .

برگ گفت مرا بفرست که مظهر ایستادگی ام .

بید گفت مرا بفرست که مظهر ادبم و سر به زیر .

به فکر فرو رفتم ناگهان قلبم را دیدم،

 که بهترین چیز در زندگیم بود ،

پس آنرا برایت هدیه کردم ...

اما امسال آنرا هم برای هدیه کردن ندارم...

همه چیزم را برایت دادم و

حالا من ماندم و یک دنیا تنهایی ... 

و تو رفتی تا همه چیز یکی دیگرشوی ...

                                 تولدت مبارک عشق قدیمی !

                                                         کاش بودی ...

نمایش تصویر در وضیعت عادی


نوشته شده در جمعه 89/1/27ساعت 12:15 عصر توسط هستی| نظرات ( ) |

همراهی دیوونگی با عشق !!!

 یه روز عشق و دیوونگی و محبت و فضولی دا شتن قایم موشک بازی می کردن ...

تا نوبت به دیوونگی رسید ، دیوونگی همه رو پیدا کرد ، اما هر چی گشت اثری از عشق نبود ...

فضولی متوجه شد که عشق پشت یک بوته گل سرخ قایم شده و دیوونگی رو خبر کرد ...

دیوونگی یک خار بزرگ برداشت و در بوته گل سرخ فرو کرد و صدای فریاد عشق بلند شد ...

وقتی همه به سراغش رفتند ، دیدند که چشمان عشق کور شده ...

دیوونگی که خودش را مقصر می دونست تصمیم گرفت همیشه عشق را همراهی کند ...

از اون روز به بعد ...

وقتی که عشق به سراغ کسی می ره چون کوره ، بدی های معشوقش را نمی بینه و دیوونگی هم همیشه در کنارشه ... !

عیدتون مبارک!


نوشته شده در پنج شنبه 88/12/27ساعت 5:17 عصر توسط هستی| نظرات ( ) |

دوست داشتم ...

می دونی چرا ؟!

چون حس می کردم با تو عشق تو وجودم زنده شد ،

چون با وجود تو احساس می کردم دوباره متولد شدم !

یه احساسی که تو شاید هیچ وقت نفهمی یعنی چی . ..

هر چی عشق واحساس داشتم به پات می ریختم ،

تو هم تظاهر می کردی که یه وقت کم نیاری .

به خاطر همین هر روز دلم بیشتر از دیروز برات تنگ می شد!

اونقدر لایق دونستمت که دو دستی قلبم رو تقدیمت کردم !!

تو هم به اصطلاح نا مردی نکردی و دو دستی اونو چسبیدی و

گفتی خوب ازش نگهداری می کنم ، مطمئن باش جای خوبی سپردیش !

همیشه می گفتی من با بقیه ی ادم بدا فرق دارم ، من مثل اونا نیستم .

می دونی اعتماد کردن یعنی چی ؟! اعتماد خیلی سخته خیلی ...

اما من به حرفات ، به نگاهات و به چشمات اعتماد کردم ...

درست زمانی که بهت عادت کردم بی احساسی رو تو وجودت دیدم ،

دیدم که کمکم داری روی همه چی پا می ذاری !

دیگه باورت ندارم ، نمی خواستم اینو بگم ...

اما تو رفیق نیمه راهی ، تو هیچ وقت نخواستی منو بفهمی...

هر وقت بهت احتیاج داشتم ، هر وقت احساس تنهایی کردم و

 به دلگرمیت نیاز داشتم ، تو پشتم رو خالی کردی و من رو تنها گذاشتی ...

اینه رسم رفاقتت ؟!؟ کاش می فهمیدی با قلبی که امانت گرفتی بد تا کردی !!

حالا دیگه مطمئنم تو با همه ی ادم بدای دیگه فرق داری ...

اره همه ی ادم بدا قلب دیگران رو یه بار می شکونن، اما تو ...

می دونی چیه ؟! نه نمی دونی ! یعنی هیچ وقت نخواستی بدونی !!!

هیچ وقت حاضر نشدی حتی یک بار به خاطر کسی که به خاطر تو غرورش رو له کرد

از غرور لعنتیت دست بکشی ...

دیگه می خوام یاد بگیرم دوست نداشته باشم ، شاید اینطوری یه ذره احساس منو درک کنی !

نمی دونم ... شایدم مثل بقیه چیزا ا اینم خیلی ساده بگذری !!!!

اما اینو بدون :

                                 نمی تونم ببخشمت ...


نوشته شده در جمعه 88/12/7ساعت 3:17 عصر توسط هستی| نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8      >